سالهاست يا در انتخابات شركت نميكنم و يا به نشانه اعتراض راي سفيد به صندوق مياندازم. اينبار هم خوره ترديد تمام جانم را فرا گرفته است اما با هر جان كندني كه بود جسم و روحم را قانع كردم كه بايد كاري بكنيم.
سخت است كه اميد به آينده نداشته باشيم ولي ناگزير به تكاپو باشيم. چون بالاخره همان آينده هم از راه ميرسد و بايد آن را هم زندگي كنيم. دو هفته است كه در هياهوي انتخابات و ستاد و تبليغات، دخترم؛ عزيزترين زندگيام را مجموعا يك ساعت هم نديدهام. دلتنگ است و بيقراري ميكند؛ دلتنگم و طاقتم تمام شده اما بايد تحمل كنيم. نه فقط براي پيروزي گزينه مورد نظرمان در انتخابات كه مهمتر از آن، براي اينكه فرداي انتخابات بتوانم به خودم بگويم تو هر كاري بلد بودي انجام دادي.
يادداشت محسن رناني را كه ميخواندم با كلمه، كلمهاش اشك ريختم؛ چون خودم هم يكي از همان مرددين هستم و تنها چيزي كه اين روزها من را سرپا نگه داشته فقط و فقط يك فكر است؛ يك نفر هست كه با تمام نقاط ضعف و قوتش اما دروغ نميگويد، وعده هم نميدهد. اگر رييسجمهور بشود حتي اگر بهقول خيليها كار زيادي از دستش برنيايد، ميتوانم/ميتوانيم با صداي بلند و رسا از او انتقاد كنيم.
اينها را نميگويم كه مرددين را به راي دادن راضي كنم. چون زماني كه خودم هم تصميم ميگرفتم راي ندهم هيچكس نميتوانست نظرم را عوض كند.
واقعيت اين است؛ چه راي بدهيم و چه راي ندهيم، بالاخره يك نفر رييسجمهور ميشود اما مهم است كه روز پس از انتخابات به خودمان بگوييم خوب حالا كه همه تلاشت را كردي ديگر با خيال آسوده ادامه مسير را انتخاب كن.
اينها را نه به عنوان روزنامهنگار بلكه به عنوان مادر دختر نوجواني مينويسم كه خودش و دوستانش از حالا كه هنوز ديپلم نگرفتهاند در حال جستوجو و سرچ درباره كشورهايي هستند كه ميخواهند به آنجا مهاجرت كنند و مني كه عاشق ايرانم بايد تمام تلاشم را بكنم تا اميدي كه در حد نور يك شمع كمسو شده را غنيمت بدانم.
چند روز قبل به بزرگواري كه تمام وجود و انرژياش را براي اين انتخابات گذاشته، گفتم: واقعيت اين است كه اميد مرده است؛ مرده هم زنده نميشود…همين! گفت: «اميد هيچگاه نميميرد، چون آتشي زير خاكستر روشن است و منتظر فرصتي براي برافروختن است.»
راي ميدهم اما نه به اميد معجزه، به اميد پديد آمدن اميد! به اين اميد كه زور كورسوي شمعي كه باقيمانده از خاكستري كه آن را فراگرفته بيشتر باشد.
غزل لطفی/ روزنامه اعتماد